سيده هستي موسویسيده هستي موسوی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

هستي ملوسك

كلمات جديد هستي جون

فداي تو بشم زندگيم جديدا خدا رو شكر كلمات بيشتري رو به زبون مياري كه باعث ذوق كردن شديد منو بابايي شده ، رفته بوديم گچساران به پسر عمو پيمانم ميگفتي پيما (pima)  ، بالشت رو ميگي بالي ، هنوزم به نون ميگي نونه ، به آب كه مگفتي با حالا ميگي آبه ، خودتو ميگي هتي به امير ميگي امي ، به خداحافظي ميگي خدا اينارو كه بگم فايده نداره ديدنش به اينه كه خودت بگي تا همه بدونن چه حالي داره . البته تمام مامانا ميدونن چون خودشون تجربه داشتن ، مگه نه ؟ ...
18 مرداد 1393

هستي و گشت ارشاد

هستي خانم زندگي مامان و بابا تو خونه منو بابايي اسمت رو گذاشتيم گشت ارشاد چون به هيچ وجه اجازه نمي دي بابايي كنار ماماني بشينه . و فقط تذكر مي دي ، جيغ ميكشي و قهرم ميكني  مثل چند روز پيش كه به بابا بزرگ هم تذكر دادي كه صداشو بالا نبره . گفتي : بابايي ، بسه ، عههههههههه تو ماشين همه رو روده بر كردي عسلم ...
13 مرداد 1393

مريض شدن هستي بعد از سفر

هستي جون مهربون مامان اميدوارم هر چي درد و بلا داري مستقيم بياد براي ماماني . از سفر گچساران كه برگشتيم فردا صبحش تب شديد داشتي تا فرداش. فكر كردم از دندوناته . اما با وجود مسكن تبت پايين نيومد منم بردمت دكتر . آقاي دكتر گفت گلوت عفونت داره . دارو داد و يه آمپول . بميرم الهي وقتي آمپول رو بهت زدن گريه مي كردي و مثل ابر بهار اشك مي ريختي منم كه طاقت ندارم همپاي تو اشك ريختم عسلم . تو گريه هات گفتي خونه خونه . عزيز دلم اميدوارم ديگه مريض نشي مهربونم من طاقت ندارم اشكهاتو ببينم. ...
13 مرداد 1393

سفر گچساران

هستي جان قند و نبات مامان زهره روز عيد فطر به پيشنهاد بابايي با بابا بزرگ و مامان بزرگ رفتيم گچساران خونه ي عمو كيومرثم . به تو خيلي خوش گذشت اما اينقدر شيطوني كردي كه من فكر كنم چند كيلويي كم كردم كلا دكور خونه ها رو عوض كردي و برگشتي ها من كلي خجالت كشيدم اما همه ميگفتن بچست بابا بي خيال . باز هم طبق معمول با شيرين زبونيت و الكي حرف زدنات دل همه رو بردي الهي دورت بگردم راستي توي همين سفر بالاخره ياد گرفتي كلمه ي آسونه آب رو بگي . گفتم نكنه دخملم اين كلمه ي آسون رو نتونه بگه چون يا لب تكون ميدادي يا ميگفتي با بازم خدارو شكر ...
13 مرداد 1393

كلمه ي جديد هستي جون

قربون چشماي قشنگت ماماني ديروز چقدر خوشگل و قشنگ دل من و بابا رو بردي . تو اتاق بودم درو باز كردي اومدي داخل، البته به كمك صندلي بعدش گفتي سلا ( سلام ) نمي دوني چقدر خودمو از خوشحالي زدم اين لبات چقدر خوشگل كلمه ي سلام رو ميگفت . تا خود شب ازت ميخواستم بگي سلام  تو هم كه بدت نمي يومد غش ميكردي از خنده ...
4 مرداد 1393

عکس تولد یکسالگی هستی

قربون خنده های شیرینت عسلم این عکس خوشگل رو با دختر خالم سحر رفتیم روز تولدت 19 تیر 92 عکاسی مامانی (پردیس) گرفتیم . همکاران و دوستان خیلی به مامانی لطف داشتن خدا براشون خوش بخواد  ...
27 تير 1393

هستی و ماهی عید

ملوسکم هستی جان قبل از تحویل سال نو آماده شدیم که بریم خونه بابابزرگ ، به زور ازم خواستی تنگ ماهی رو بیارم برات ، وقتی ماهی رو دیدی با ذوق و خنده که تو عکس معلومه بدون اینکه گول زنکت رو در بیاری گفتی لولو ، هنوزم که هنوزه ماهی ببینی میگی لولو   فذقی هم نداره سرخ شده باشه یا خام    ...
26 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستي ملوسك می باشد