هستی و زمستون 91
قند و نباتم هستی جان روز 5 شنبه ساعت 7 و 30 دقیقه بود که باید میرفتم دانشگاه ، مامانی توی اون هوای سرد تورو خوب پوشوند که خدایی نکرده سرما نخوری ، بعد با عمو آل کرد (همکار و همکلاسی و دوست بابایی) از همه مهمتر برادر بزرگترم ، رفتیم دانشگاه . اون روز تا عصر کلاس داشتم مامانی . دلم برات پر کشیده بود عسلم ...
نویسنده :
زهره مامان هستي
2:02